لوگو

زندگی به ما یاد داد در این دنیا هر چیزی جریانی دارد؛ هر جریانی آغازی داشته و هر آغازی پایانی دارد. اما افسوس که کمی روش آموزشش بی‌رحمانه است. یعنی بی‌رحم‌تر از معلمینِ [حتی دلسوزِ] دهه شصت. [زندگی] نخست امتحان می‌گیرد و بعد درس می‌دهد؛ درس‌هایی که زخم برجای می‌گذارند و زخم‌هایی که هرگز فراموش نمی‌شوند. شاید می‌خواهد مدرکی، چیزی بدهد! که می‌داند؟!

مدرکی معتبر از دانشگاه زندگی، دانشگاهی که شهریه‌اش به قیمت پرداخت عمر است؛ پرداختِ نفس‌هایمان؛ برای گذراندنِ سه ترم!: کودکی،‌ جوانی، کُهن‌سالی و دیگر هیچ…

بعضی‌ها لیسانس دارند، بعضی فوق، بعضی هنوز سیکلشان را نگرفته‌اند و بعضی هم استاد تمام شدند و رفتند؛ البته بعضی دیگر هم هستند، دیگرانی که از دم رفوزه‌ایم! هیچکس نمی‌داند کی از این تحصیلات عالیه فارغ می‌شویم؛ به همین خاطر شب که به خواب می‌رویم و صبح پا می‌شویم می‌بینیم باز یکی دیگر از همکلاسی‌هایمان فارغ‌التحصیل شده است؛ تحصیلی که نه شرکت در آن دستِ خودمان است، نه استعفا از آن.

ما در این دانشگاه یاد می‌گیریم که زخم‌ها قرار نیست صرفا برروی بدن باشند…

یاد می‌گیریم زمانی که رفته دیگر خریدنی نیست…

یاد می‌گیریم که خداحافظی‌های واقعی هرگز به زبان نمی‌آیند و تا ابد در سینه باقی می‌مانند…

چه زندگی شیرینی… نه؟!

دلم می‌خواهد برگردم به ترم اول، به دوران کودکی، به زمانی که هنوز این‌ها را یاد نگرفته بودم…

به زمانی که تنها زخمم برروی زانوهایم بود…

بالاترین نقطه در دنیا، شانه‌های پدرم بود…

عشق فقط در آغوش مادر خلاصه می‌شد…

و معنای خداحافظی تا فردایمان بود…